از هوش رفته ای چه قَدَر گریه می کنی *** از لحظه ای که رفته پدر گریه می کنی
داغ پدر مگر که برای تو بس نبود *** حالا برای داغ پسر گریه میکنی
میخ گداخته جگرت را درید و سوخت *** می سوزی و به سوز جگر گریه می کنی
این چوب نیم سوخته آیینه دق است *** تا می کنی نگاه به در گریه می کنی
این استخوان در گلویم راه گریه بست *** اما تو جای هر دو نفر گریه می کنی
افتاده ام به پای تو مانند اشک تو *** من آب می شوم تو اگر گریه می کنی
از فرط درد خنده و گریه یکی شده *** لبخند می زنی به نظر گریه می کنی
تنها سلاح دست تو این اشک چشم توست *** با چادری که هست سپر گریه می کنی
هر کس بیاید از پی احوال پرسی ات *** پُرسد چه حال یا چه خبر گریه می کنی
دستی شکسته اشک مرا پاک می کند *** دستی گرفته ای به کمر گریه می کنی
بیت الحَزَن که می روی از خانه هر قدم *** کوچه به کوچه نبش گذر گریه می کنی
همسایه ها برای تو پیغام داده اند *** بس کن تو فاطمه چه قدر گریه می کنی
- چهارشنبه
- 20
- دی
- 1391
- ساعت
- 15:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه