میسوخت پرو بالم ؛ ز شعله ی غمت
همه ارض و سما گریه کنای خواهرت
وسط معرکه ها غم تو دلم فتاده بود
میزنند با تیر و نیزه ؛ به سر برادرت
بوی خون گرفته صحراو دلم بی تابه
دیدم آخروسط دشت که افتاد علمت
عطش روی لبانت ناگهان شعله کشید
چقدر آهسته شده ؛ وای برادر قدمت
سرتو در وسط تشت و من می دیدم
چوب تر میزنه چندبار به روی دهنت
وقتی فریاد زدم وای برادر اما.........!
دیر شده بود میرفتند به روی بدنت
آسمان ابری و چشمای منم بارانیست
به کنارجسم تو به روی خاکه قمرت
آتشی به خیمه ها ؛ میزنند بی رحما
نداریم هیچ پناهی بشکسته سپرت
رفته غارت زگوش دختری گوشواره
شده آواره ی صحرا بخدا همسفرت
زیر چکمه های قاتل نفست بی تابه
ای وای حسینم که بریده شد سرت
- یکشنبه
- 19
- شهریور
- 1402
- ساعت
- 14:11
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
مجید آقاجانی
ارسال دیدگاه