نمیره یادم
صدازدی به پشت در برس دادم
بچمو کشتن
فضه بیا فضه بیا تا جون ندادم
نمی ره یادم
داشتم میدیدم
توسینت فرو میرفت تیزیه مسمار
دیدم که مونده
چند قطره ی خون تو در گوشه ی دیوار
نمی ره یادم
کنده شد ازجا
دربه روی تن زخمیه تو افتاد
تادیدکه نامرد
پشت در خونه تویی بیشتر فشار داد
نمی ره یادم
گرفته بودش
چشم زینبو حسین تا که نبینه
تا که نبینه
مادر شو به پشت در نقشه زمینه
نمی ره یادم
دستامو بستن
باغلاف بازوتو فاطمه شکستن
کسی نپرسید
ازعهدی که توی غدیر با علی بستن
قنفذ رسیدو
با غلاف به بازوی تو زهرا میزد
دیدم مغیره
با لگد به پهلوی تو زهرا می زد
- چهارشنبه
- 19
- مهر
- 1402
- ساعت
- 15:29
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رضا نصابی
ارسال دیدگاه