من خسته شدم زین دوران
دیگر به لبم آمد جان
چه بگویم از این قلب خون و سینه سوزان
که رسد به پایان عمر من در گوشه زندان
بودم تنها
مثل زهراس
در این قفسِ بس دلگیر
از عمر خودم گشتم سیر
برگردن من غل بود و
بر دست و به پایم زنجیر
چه بگویم از این دشمنانی که همه پستند
پرو بال من را در قفس بستد و بشکستند
بودم تنها
مثل زهراس
غصه دل من خون کرد
غم جان مرا فرسود
دستی که مرا می زد
مدست مغیره بود
چون فاطمه من عمری
گل بودم و پژمردم
یاد فدکش کردم و قتی که کتک خوردم
بودم تنها
مثل زهراس
شاعر:ایمان غلامی
- سه شنبه
- 26
- دی
- 1391
- ساعت
- 7:49
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه