روضهات را قصه میگفتم برای دخترم
گریه کردم تا سحر با هایهای دخترم
گفتم از آب و غذا افتادی از روز دهم
غصه خورد آنقدر، کم شد اشتهای دخترم
نیمهشبها میپَرم از خواب تا ویرانهات
با صدای گریههای بیصدای دخترم
با عروسکهای زیرِ خیمهی چادرسیاه
اشک میریزیم، پای روضههای دخترم
آستین را برد بالا؛ گفت بابا گوش کن
نوحه میخواند النگوی طلای دخترم
تا زمین میخورد، میدیدم شبیه قصهات
اشک را در خندههای زخمِ پای دخترم
هیچ دختربچهای را زود بیبابا نکن
گریه کردم بارها با این دعای دخترم
اشکهایش ریخت، روی گنبدِ نقاشیاش
یک حرم زائر شدم در کربلای دخترم
روضهات جاریست، در دنیای دختردارها
حاجتم را داد، ممنون از خدای دخترم
- جمعه
- 26
- آبان
- 1402
- ساعت
- 14:34
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه