گرگها با عطشِ خونِ تنت سیر شدند
سفره انداختی و باز نمکگیر شدند
سنگها با سرِ تو آینهبازی کردند
تا شکست؛ آینهدرآینه تکثیر شدند
آن قلمها که نوشتند، «بیا منتظریم!»
توبه کردند، در اکسیرِ طلا تیر شدند
مشتهایی که به عشقِ تو گره میخوردند
پوچ بودند، پُر از قبضهی شمشیر شدند
هیچکس با دَمِ تو جرأتِ پیکار نداشت
شمرها؛ تا نفست ریخت بههم شیر شدند
مثل صفّین؛ نه این بار عوض شد مُصحف
نیزهها رحلِ سرِ آیهی تطهیر شدند
ذوالجناح از غمِ تو آه شد و خندیدند
اسبهایی که به گودال، سرازیر شدند
آیههای سرت از هولِ قیامت میگفت
کودکانِ حرم از دیدن تو پیر شدند
- جمعه
- 26
- آبان
- 1402
- ساعت
- 14:47
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه