نشسته بود ... نگاهش به شاخهی زیتون
وَ زلفهاش که از روسری زده بیرون
نگاه کرد به رقص جنون جاده و برگ
به پیچ و تاب درختانِ سبز و گوناگون
نگاه کرد به ابر و به آسمان بلند
به بالهای پرستوی عاشقِ مجنون
نگاه کرد به چشم عروسکش خیره
نگاه کرد به چشمان آبیِ افسون ...
کمی که دست به موهای فِرفِریش کشید
شروع کرد سخن ... از شرارت صهیون
شروع قصهی تلخی به لهجهای شیرین
به نظم و نثر، ولی با روایتی محزون
وَ نابرابری جنگ سخت تَن با بمب
وَ داغها که شدند از ستارهها افزون
خیال کرد که بوی طعام میآید
ولی ز خانهیشان بوی دود و خاک ... وَ خون
- جمعه
- 15
- دی
- 1402
- ساعت
- 18:57
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
ایمان کریمی
ارسال دیدگاه