مهمان به سر سفره می نشانند
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
پیمان به دل و دیده می کشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
احسان به غریبانه می رسانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
پیمان به دل و دیده می کشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
دل غربت گرفته داند غریب و تنها چه ها کشیدی
چه بلایی به شهر غربت درون جام بلا کشیدی
نه یکی مانده از هزاران به لحظه آخرین کنارت
نه دگر یاوری که دستی دهد به دستان باوقارت
همه رفتند و سایة شب به شانه های تو جا گرفته
زر و زور آمده دوباره جفا به جای وفا گرفته
چه هراسی به جان مردم فکنده شمشیر زور و بیداد
سرِ پیمان کسی نمانده چه وعده هایی که رفته از یاد
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
به دل کوچه های خلوت نمای درهای بسته دیدی
همه مردم به غیر یک زن، شبانه پیمان شکسته دیدی
ز سر پشت بام دارالاماره بر خاک غم فتادی
چه غریبانه روی خود را به سفره خاک و خون نهادی
دم مغرب نماز جمعی شروع نمودی به مسجد اما
به عشا یک نفر نماند و نماز آخر شده فُرادا
زده بی یاوری به یک سو مثال خنجر به جسم و جانت
غم تنها شدن دگر سو ربوده از نای دل توانت
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
سرِ از تن جدای تو شد طلایه داری به سرجدایان
که به دروازه های کوفه نشسته ای روز و شب نمایان
چه امیدی که زیر چرخ ستم به تاثیر زر تباه شد
چه نگاهی که در سکوت شبانه کوچه ها سیاه شد
به گمانم به لحظه های پسین فقط یاد کردگاری
که به دستان بسته هم فکر سازش ناکسان نداری
تو سفیر دلیر در خون نشسته در مکتب حسینی
که در آبی به رنگ خون لب نبرده یاد لب حسینی
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
نه پناهی نه سرپناهی بمیرم ای خسته جان برایت
که شکسته، دلِ تمامِ غریبه های جهان برایت
نه کسی در سکوت کوفه تو را حمایت نموده مسلم
نه سر سفره میزِبان شبِ عزایِ تو بوده مسلم
گلِ آزادة عقیلی که دستِ بیعت به کـَس ندادی
دلِ خود را به دستِ زور و به ریشة خار و خَس ندادی
به شبِ اولِ عزای محرّم سالیانه ای تو
به دل سروری نشسته همیشه ای جاودانه ای تو
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
پیمان به دل و دیده می کشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
احسان به غریبانه می رسانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
پیمان به دل و دیده می کشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
دل غربت گرفته داند غریب و تنها چه ها کشیدی
چه بلایی به شهر غربت درون جام بلا کشیدی
نه یکی مانده از هزاران به لحظه آخرین کنارت
نه دگر یاوری که دستی دهد به دستان باوقارت
همه رفتند و سایة شب به شانه های تو جا گرفته
زر و زور آمده دوباره جفا به جای وفا گرفته
چه هراسی به جان مردم فکنده شمشیر زور و بیداد
سرِ پیمان کسی نمانده چه وعده هایی که رفته از یاد
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
به دل کوچه های خلوت نمای درهای بسته دیدی
همه مردم به غیر یک زن، شبانه پیمان شکسته دیدی
ز سر پشت بام دارالاماره بر خاک غم فتادی
چه غریبانه روی خود را به سفره خاک و خون نهادی
دم مغرب نماز جمعی شروع نمودی به مسجد اما
به عشا یک نفر نماند و نماز آخر شده فُرادا
زده بی یاوری به یک سو مثال خنجر به جسم و جانت
غم تنها شدن دگر سو ربوده از نای دل توانت
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
سرِ از تن جدای تو شد طلایه داری به سرجدایان
که به دروازه های کوفه نشسته ای روز و شب نمایان
چه امیدی که زیر چرخ ستم به تاثیر زر تباه شد
چه نگاهی که در سکوت شبانه کوچه ها سیاه شد
به گمانم به لحظه های پسین فقط یاد کردگاری
که به دستان بسته هم فکر سازش ناکسان نداری
تو سفیر دلیر در خون نشسته در مکتب حسینی
که در آبی به رنگ خون لب نبرده یاد لب حسینی
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
نه پناهی نه سرپناهی بمیرم ای خسته جان برایت
که شکسته، دلِ تمامِ غریبه های جهان برایت
نه کسی در سکوت کوفه تو را حمایت نموده مسلم
نه سر سفره میزِبان شبِ عزایِ تو بوده مسلم
گلِ آزادة عقیلی که دستِ بیعت به کـَس ندادی
دلِ خود را به دستِ زور و به ریشة خار و خَس ندادی
به شبِ اولِ عزای محرّم سالیانه ای تو
به دل سروری نشسته همیشه ای جاودانه ای تو
مهمان به سر سفره می نشانند اما تو را در خون نشاندند مسلم
******
- شنبه
- 26
- خرداد
- 1403
- ساعت
- 19:37
- نوشته شده توسط
- نخل بی سر
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه