از سوز سحر نیست مرا حظّ و نصیبی
بیمار من عمریست به دنبال طبیبی
جانا عوض این همه دوری و ملامت
گهگاه سراغی ز دل افکار غریبی
هر لحظه که از ساحت قدس تو شوم دور
افتد به دلم فتنه و آشوب عجیبی
این بار اگر رفتی ازین خانه مبادا
با آمدنی باز دلم را بفریبی
یا دار بنا کن که هوادار تو هستم
ا همچو مسیحم بنما نقش صلیبی
از فرصت رفته نتوان چشم بپوشید
بگذشت دمی با تو گاهی به رقیبی
باشد که سرانجام به پایت فتدم سر
در پاسخ عمری که خزان شد به شکیبی
شاعر؟؟؟
- یکشنبه
- 1
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 21:1
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه