ز گردش شب و روزم ملولم و نگران
چنانکه رفته ز دستم حساب روز و شبان
گذشته آب ز سر را ملال رفتن نیست
من از خیال تو صرفنظر کنم یا جان؟
من ار به پای پیاده پِیت شوم سخت است
ولیک از تو قدم رنجه کردن است آسان
مرام عاشقی ای ساقی از کجا داری؟
که خون به جام دلم کردی و کنی اینسان
بیا شبی به نوایی قرار قلبم باش
به نغمه های حجازی و صوت خوش اَلحان
مرا به شرط مروت به راه آوردی
به عهد خویش بمان تا بماندم ایمان
به درد خویش چه سازم کجاست درمانم؟
قضا به وصل کند دلخوشم قَدَر هجران
بیا که یوسف کنعان به فیض دیدن تو
اگر رسد سر انگشت می کند بریان
به دیده هر چه که دیدم دلم همان می خواست
مراد دیده و دل هر دو را تویی یکسان
شاعر؟؟؟
- یکشنبه
- 1
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 21:2
- نوشته شده توسط
- عفاف
ارسال دیدگاه