باشد نمان،باشد برو،باشد رهایم کن
یک بار دیگر جان من بابا صدایم کن
این آخرین عمری ببین بر زانو افتادم
پاشو عصای دست من کاری برایم کن
سرنیزه ها رفته به داخل درنمیاید
خورده گره در کار من بابا دعایم کن
این بددهن ها مسخره کردند اشکم را
پاشو مرا از شمر و از خولی جدایم کن
ناموس ما از خیمه زد بیرون علی.. بد شد
زنده بمان و چاره ای بر غصه هایم کن
سید پوریا هاشمی
- دوشنبه
- 16
- مهر
- 1403
- ساعت
- 13:45
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه