عاشقان را کمال، سوختن است
روح عاشق مجرّد از بدن است
گرچه تنها سه سال سن من است..
صورت من شبیه پیرزن است
دختر نازدانه ی سابق..
شد گرفتار زجر نالایق!
مَلَک اما به شکل انسانم
چندوقت است در بیابانم
سنگ خوردم شکسته دندانم
مَرُدم شام! من مسلمانم!
چهارقل خوانده ام برابرتان
بر رُخم مانده چنگ دخترتان
خسته از زخم های تقدیرم
خوارها میکنند تحقیرم
باز اما به دل نمیگیرم
دارم از درد سینه میمیرم
مثل زهرا شدم حواسم هست
جای پا بر روی لباسم هست
بروی ناقه های لنگ و چموش..
رفتم از ترس کوچه ها از هوش..
وای از چشم مرد برده فروش
حرفهای بدی رسیده به گوش
جان سالم نبین به در بُردم!
عمه پیشم نبود میمردم!
از همه دختران گرسنه ترم
پُرِ نامحرم است دورو برم
دائما تیر میکشد کمرم
روی این صورت گل افتاده..
ردِ دست غریبه افتاده
آنهمه اضطراب را چه کنم؟!
غصه ی بی حساب را چه کنم؟!
گریه های رباب را چه کنم؟!
بزم رقص و شراب را چه کنم؟!
به دل ما چقدر غم دادند
جلوی ما به تخت لَم دادند
- پنج شنبه
- 19
- مهر
- 1403
- ساعت
- 20:35
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه