دلا چه در پی لذّاتِ پنج روزه حیاتی
دَع الدعابةُ و ابکِ الحُسین بِالعبراتِ
بلا ندیدهای و نپندارمَت ز اهل نجاتی
سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی
شهید دشت بلا، دل کشد به سویِ تو ما را
دریغ و درد که بُگداخت آرزویِ تو ما را
به از بهشتِ برین است خاکِ کوی تو ما را
نه پنج روزه حیات است عشقِ روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
کسی نبُرده ملالَت ندیدم و نشنیدم
دل تُهی ز خیالت ندیدم و نشنیدم
ز انبیا به خصالَت ندیدم و نشنیدم
من ادمی به کمالت ندیدم و نشنیدم
اگر گِلی به حقیقت عجین آب حیاتی
چو شه نهاد به عزم جهاد روی به دشمن
گرفت زینب زارَش به عجز گوشهٔ دامن
که ای تو جانِ گرامی، جدا مشو ز برِ من
شبم به روی تو روز است و دیدهام به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
دل از وفای تو ای یارِ همسفر نگرفتم
به شام رفتم و از کربلا نظر نگرفتم
به هیچ کس نرسیدم کز او خبر نگرفتم
اگر چه دور بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی
به هر طریق بُوَد، جان به جستجوی تو باشد
به هر حدیث بُود، لب به گفتگوی تو باشد
به شام میروم و دل در آرزوی تو باشد
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ
ز بزم یار فکندم فلک به منزل دشمن
کشید دهرِ دغا اخرم به محفل دشمن
سر برهنه به پا داشت در مقابل دشمن
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
شها وصال کمین بنده است و ثناگو
گرفته مدح تو بر کف، بر آستان تواش رو
نعوذ بالله اگر روی درکشی از او
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
عجب ز سوز وصال و شَغَب که در تو نگیرد
عحب ز آه وی ای تشنه لب که در تو نگیرد
ز سوز روز وی و آه شب که در تو نگیرد
فراقنامهٔ سعدی عحب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ
- پنج شنبه
- 3
- آبان
- 1403
- ساعت
- 19:36
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
وصال شیرازی
ارسال دیدگاه