داشت عشقِ نبرد؛ روز ازل
پسرِ غیرتیِ شیرِ جمل
سیزده سال از عمو آموخت
جرأتی که نداشت مثل و بدَل
گفت در چشم من شهادت هست-
سخت شیرین! شبیه طعم عسل
إذن میدان گرفت مردانه
داشت در سر، خیالِ خیرُالعمل
غضبش ذوالفقارِ عریان بود
رجزَش بود جانشینِ اجل
از هجومش چقدر ترسیدند
گرچه بودند مثل #ازرق؛ یل
جنگجویانِ مدّعی؛ حیران...
دشمنانِ پیاده؛ مستأصل...
یک نفر گفت بیچاره شدیم
حمله اش را کسی کُنَد مختل
نیزه باران شد و به خاک افتاد
پیکرش شد اسیرِ قوم دغل
از حسن(ع) داشتند کینه به دل
پسرش را زدند بینِ جدَل
#قاسم(ع) از حال رفت و جایِ پدر-
آمد او را عمو گرفت بغل...
جان سپرد و به جای آن همه تیر
آب می خورد کاش حدّاقل!
- سه شنبه
- 8
- آبان
- 1403
- ساعت
- 18:8
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه