با تو برای من غم عالم نماندنی است
با من بمان که با من و تو غم نماندنی است
این غم کجا برم که برایم میان شهر
یک یار مانده است که آن هم نماندنی است
گفتم طبیب آمد و تا دید وضعِ در
برگشت و رفت و گفت مریضم نماندنی است
پهلو و سینه، صورت و بازو، عزیز من
با این همه جراحت مبهم نماندنی است
مرهم گذاشت زینب و دادت بلند شد
با گریه گفت این تن درهم نماندنی است
مثل خیال گشتهای و گفت بسترت
بیهوده است افاقهی مرهم... نماندنی است
سهمِ حسین بی کفنی شد، کفن چه سود ؟
وقتی کفن نه پیرهنی هم نماندنی است
تا فرصت است بوسه بگیر از حسین که..
از زخمِ نیزههای دمادم نماندنی است
بوسه بگیر از بدنش که همین بدن
زیر هزار ضربهی محکم نماندنی است
(حسن لطفی ۴۰۳/۰۹/۱۴)
- شنبه
- 24
- آذر
- 1403
- ساعت
- 19:7
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه