دوباره آينهای در برابرش باشی
نه اينکه پر بکشی و به شهر او نرسی
ميان راه پرستوی پرپرش باشی
مدينه شهر غريبي براي فاطمه هاست
نخواست گم شدهاي مثل مادرش باشي
خدا تو را به دل بی قرار ما بخشيد
و خواست جلوهاي از حوض کوثرش باشي
به قم رسيدي و گم کرد دست و پايش را
چو ديد آمدهاي سايهي سرش باشي
اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
و تا هميشه تو ياس معطرش باشي
نگاه تو همه را ياد او مياندازد
به چهرهات چه ميآيد که خواهرش باشي
خدا نخواست تو هم با جوادِ کوچکِ او
گواه رنج نفسهاي آخرش باشي
نخواست باز امامي کنار خواهر خود ...
نخواست زينبِ يک شام ديگرش باشي
- چهارشنبه
- 11
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 21:10
- نوشته شده توسط
- عفاف
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه