صبح روزی كه عزم سفر از دل و دین مردم داشت خبر داشت
از دل زهر پر كینه ای كه تشنه بود و لبی شعله ور داشت
او نه اینكه غریب است یا كه آسمان است و لشگر ندارد
بال خود را اگر باز می كرد لشگری از ملك زیر پر داشت
راه می رفت و خیل ملائك خاك از پای او می گرفتند
خاك سرخ و كبودی كه مثل تربت كربلایش اثر داشت
در حیاط غریبش نشست و چشم در چشم این مردم انداخت
مثل خورشید در كنج خانه غصه هایی شبیه پدر داشت
رفت بالای منبر كه مردم یاد پیغمبر خود بیفتند
كه حسن از من است و من از او كه رسول خدا هم پسر داشت
آی مردم كسی هست این جا، ناسزا از دهانش بیفتد؟
ااقل كاش این ناسزاها شرمی از پاره های جگر داشت
راه افتاد اما به ناگاه باز هم بین كوچه زمین خورد
آه مادر در آن روز ای كاش طفل تو تیغ و تیر و سپر داشت
آه مادر در آن روز ای كاش پشت در در كنار تو بودم
دیده بودم گل سرخت آن جا غنچه ای بین دیوار و در داشت
زهر هم طاقتش را ندارد، زود باشید طشتی بیارید
زود باشید، این زهر كینه از دلش هی جگر كند و برداشت
كربلایی به پا شد بیائید خواهرش طشت و خون دیده این جا
كند بال و پرش را بگیرید، وای زینب چه شوری به سر داشت
باید از این مدینه سفر كرد كربلا رفت و خاكی به سر كرد
کربلایی که یک طشت بود و خواهری كه به یك سر نظر داشت
شاعر:رحمان نوازنی
- سه شنبه
- 17
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 14:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه