دیدم که ناگهان نفس آسمان گرفت
یکباره شد کبود و کران تا کران گرفت
دیدم دهان گشوده و فریاد میکشد
با خود مرا به سلسلهی باد میکشد
طوفان به هر اشاره مرا پرت میکند
پا میشوم دوباره مرا پرت میکند
تا ناگهان درخت بزرگی میان باد
آغوش شد به این تن لرزان پناه داد
چشمان سرخ باد رهایم نکرده است
دارد سوی درخت میآید تبر به دست
با زوزهها برید امان درخت را
بیرون کشید ریشه جان درخت را
از هول باد لرزهای افتاد بر تنم
دیدم گرفته است به یک شاخه دامنم
آویختم به شاخه ولی باد سر رسید
در من وزید و نعرهزنان شاخه را برید
در گیر و دار باد و درخت و غبار و خار
چشمم به سوی شاخهای افتاد استوار
تا شاخه را گرفتم و آرامتر شدم
دیدم که باد مانده و من هستم و خودم
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
با آخرین رمق که در این جان خسته است
میگیرم آن دو را به هزار آرزو به دست
اما هنوز گرم نبردند بادها
دیگر مرا محاصره کردند بادها
بادی از آن کرانه که خنجر کشیده است
بادی از این کرانه که دورم تنیده است
بادی هدف گرفته یکی از دو شاخه را
بادی به کف گرفته یکی از دو شاخه را
از هر طرف هجوم میآرند بادها
آه این چه کینهای است که دارند بادها
شاخه به شاخه دلخوشیام را شکستهاند
گویا برای کشتن من شرط بستهاند
افتادهام به خاک و کسی غیر باد نیست
راهی شده است و فاصلهاش هم زیاد نیست
دنیا سیاه و دشت سیاه و هوا سیاه
طوفان که حمله میکند و من که بیپناه
بیدار شو! بلند شو زینب! بلند شو
کابوس دیدهای تو هم امشب؟ بلند شو
کابوس نه که خواب تو عین حقیقت است
کابوس نه حکایت عمری مصیبت است
حالا بلند شو که زمانش رسیده است
آبی بزن به رویت، رنگت پریده است
آماده شو که حالِ هوا هیچ خوب نیست
خورشید، بیرمق شده اما غروب نیست
طوفان رسیده است به بالای بسترش
پیغمبر و وداع؟ چه سخت است باورش
هر چند سایهی سرمان را اجل شکست
غمگین مباش دخترکم مادرت که هست
از گریههای من در و همسایه خستهاند
حالا که سایهسار مرا هم شکستهاند
بگذار آفتاب خودش سایبان شود
بگذار قامتم به سرت آسمان شود
در آفتاب قطره به قطره روان شوم
بر گریهام بتابد و رنگین کمان شوم
تا سیلی نهایی طوفان میان دود
این آسمان پناه تو حتی اگر کبود
روزی تو نیز مثل من انگار در زدند
حتماً پی شکستنم این بار در زدند
گریه مکن امان بده بگذار بگذرم
باید که مرد بار بیایی تو دخترم
طوفان به سادگی که رهایت نمیکند
مرد از هجوم درد شکایت نمیکند
باید همیشه در دل طوفان بایستی
یادت بماند آینهی من! که کیستی
از خود، حسین ـیوسف خودـ را جدا مکن
مگذار چاه آه! پدر را رها مکن
این سایهسار خم شده رو به شکستن است
اینک زمان هرولهی باد بر من است
این شاخهی شکسته که در باد میرود
آری امید توست که بر باد میرود
زینب بیا! به قلب پدر باز جان بده
زینب! بیا و مادریات را نشان بده
میخوانم از تَبَت غم پنهانی تو را
بوسیده داغ فاطمه پیشانی تو را
زینب! مَبین که بغضم و خاموش ماندهام
در گوش شهر یکسره از خویش خواندهام
این بغضها که در دلم انبار میشود
نهجالبلاغهای ست که تومار میشود
ای کوفه! من همان پسر کعبهزادهام
پیش شما به دست نبی دست دادهام
از غم نمیزدودمتان کاش هیچ وقت
اصلاً ندیده بودمتان کاش هیچ وقت
خنجر گرفته زیر عبا! میشناسیام؟
یک ذره فکر کن! به خدا میشناسیام
دستی که این غریبه کشیده است بر سرت
حالا جواب میدهد این گونه خنجرت
یک روز صبح، موعد پاداش میشود
این راز سر به مُهر، به خون فاش میشود
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
زینب! تویی و شاخهای از چشمهی غدیر
تا از خودت جدا نشوی شاخه را بگیر
وقتی تمام شهر، وفا را فروختند
وقتی به یک بهانه شما را فروختند
وقتی سپر به دست گرفته نشستهاند
از تیغ و خون و نیزه و شمشیر خستهاند
برخیز و باز رسم وفا را نشان بده
تو مرد باش و غیرتشان را تکان بده
تنها تو باش مرهم داغ درونیاش
آن لحظهای که میترکد بغض خونیاش
اما مگو که پیش نگاه دلیرها
تشییع میکنند تو را خیل تیرها
طوفان نهیب زد: شب آخر رسیده است
بغض تو تا گلوی برادر رسیده است
حالا که تا شقیقهی طوفان رسیدهای
احساس میکنی که به پایان رسیدهای
زینب! تویی که داغ مرا گریه میکنی؟
پوشیدهای لباس عزا گریه میکنی؟
باور نمیکنم که به اندوه تن دهی
باید بایستی و به من پیرهن دهی
باید به عهد خواهری خود وفا کنی
این شاخه را ببین به چه قیمت رها کنی
این خیمهها به حرمت تو ایستادهاند
پیش تو صف کشیده به هم دست دادهاند
با دیدن تو بغض من آرام میشود
تل از حضور توست که خوشنام می شود
باور کن از تو قافله غافل نمیشود
این ماجرا بدون تو کامل نمیشود
زیباست از نگاه تو این غم نگاه کن
ای اشکهای شوق تو مرهم، نگاه کن
این جا به جای آب فقط اشک میچکد
این اشک بچههاست که از مشک میچکد
این کورهی گداخته تا کربلا شود
باید تمام خاک به خون مبتلا شود
یک روزه از تمام خودت دل بریدهای
بیجانی و رجز به رجز داغ دیدهای
جانم نفس پی نفس آزاد میشود
وقت خروش سلسلهی باد میشود
پلکی بزن ببین که سرافراز ماندهام
بنشین که ساعتی ست که قرآن نخوانده ام
طوفان به قصد چادرت آماده میشود
گاهی چقدر رذل شدن ساده میشود
خورشید، سرخ و باد و زمین سرخ و آب سرخ
چشمان بیقرار تو از هولِ خواب، سرخ
حالا بلند شو که زمانش رسیده است
شاعر:انیسه سادات هاشمی
- سه شنبه
- ۱۷
- بهمن
- ۱۳۹۱
- ساعت
- ۱۵:۱
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه