آخرین سر باز کوچک دستهایش را گشود
گرد غم از چهره ی نورانی دریا زدود
بر تن تفتیده ی شن ها شهامت می کشید
نوجوانی که قرار از خیمه ی زینب ربود
سایه ای می خواست تا در خون بخشکد آفتاب
حیدری دستی علم شد در تب کشف وشهود
برق جهل از تیغ ظلمت در هوا رقصد وعشق
آخرین شهر شهامت را در آن صحرا سرود
مثل عباس از وفاپر بود واز ظلمت تهی
تشنه بر دست نجیبش تیغ ظلم آمد فرود
سر به دامان عمو سمت پدر پرواز کرد
سوز لبریز صدایی در فضا پیچیده بود
یک طرف مشکی رها ویک طرف دستی جدا
آسمان آشفته بود از ناله ی یاس کبود
مردهای تشنه هفتاد ودو بار عاشق شدند
هیچ رودی در دل دریای خون دیگر نبود
شاعر:مریم حقیقت
- چهارشنبه
- 18
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 7:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه