فاطمه دختر مظلومه ي من
گل پژمان شده معصومه ي من
اي دو چشمان مرا نور از تو
تو زمن دوري و، من دور از تو
نرسد چون به تو دستم بابا
به تو پيغام فرستم بابا
روزگاريست نديدم رويت
اي گل من نشنيدم بويت
دل من کز غم دوران بگرفت
انس با ظلمت زندان بگرفت
ز اشک من آب دل سنگ شده
که برای تو دلم تنگ شده
دگر از جان و جهان سير شدم
زير زنجير گران پير شدم
هر زمانی که به زندان آيد
تا رود بر لب من جان آيد
شاعر:سید رضا موید خراسانی
- سه شنبه
- 24
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 7:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه