خدا! ز سوز دلم آگهي، كه جانم سوخت
دلم ز فرقت ياران مهربانم سوخت
چو ديد دشمن ديرينه، انزواي مرا
ز كينه آتشي افروخت كآشيانم سوخت
هنوز داغ پيمبر به سينه بود مرا
كه مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت
اميد زندگي و، يار غمگسارم رفت
ز مرگ زودرسش قلب كودكانم سوخت
دمي كه گفت: علي جان! دگر حلالم كن
به پيش ديده ز مظلومياش، جهانم سوخت
به حال غربت من ميگريست در دم مرگ
ز مهرباني او، طاقت و توانم سوخت
گشود چشم و سفارش ز كودكانش كرد
نگاه عاطفتآميز او، روانم سوخت
چو خواست نيمهشب او را به خاك بسپارم
ازين وصيت جانسوز، استخوانم سوخت
شاعر : فولادی
- سه شنبه
- 1
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 8:30
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه