• دوشنبه 3 دی 03


شعر شهادت حضرت زینب(جسمت به خاک مانده خفته چرا پا نمی شود)

2588

جسمت به خاک مانده خفته چرا پا نمی شود
چشمت به روی من ز چه رو  وا نمی شود
گیرم که زخم سلسله را محرمی نهم
این قلب زخم خورده مداوا نمی شود
جز اشک دیده ام که ز خونابه دل است
آبی برای کام تو پیدا نمی شود
گفتم دوباره بوسه زنم بر گلوی تو
جسمت به بوریاست هویدا نمی شود
حق داری ای یگانه که نشناسی ام دگر
با تازیانه چهره که زیبا نمی شود
بسکه تنم سپر به غم کودکان شده
بال و پرم شکسته و بالا نمی شود
شرمنده ام که کودک پیرت به شام ماند
بهر یتیم  عمه که بابا نمی شود
گر چه رباب حسرت گهواره می کشید
اینجا به گاهواره تسلا نمی شود
از صحنه ای به زیر لبم ناله می کنم
دیدم به نیزه رأس علی جا نمی شود
الحمدالله الحمدالله ذکر لب من نام حسینه
الحمدالله الحمدالله این دل توی بین الحرمینه
بر سر کوی تو جسمی ناتوان آورده ام
قامتی خم گشته از جور زمان آورده ام
بر مزار تو حسین جان اینک ازشام خراب
از زنان و کودکان  یک کاراون آورده ام
از سفر باز آمدم پرسی گر از حال من
پیکری نیلی برایت ارمغان آورده ام
تا کند کرب وبلا را بار دیگر کربلا
ام لیلا را سر قبر جوان آورده ام
تا مگر جوید مزار اصغر شیرین زبان
مادرش را با قدی همچون کمان آورده ام
بر سر قبر علمدار تو عباس رشید
خواهرش کلثوم را من بیقرار آورده ام
سید سجاد را از کوفه تا کرب و بلا
با لبی پر خون ز جور شامیان آورده ام
گنج را در گوشه ویران نهان کردم ولی
زان سه ساله دخترت نام و نشان آورده ام
کربلا بهر تو مهمان آمده
زینت دوش نبی روی زمین جای تو نیست
این خوار و خاشاک زمین منزل و ماوای تو نیست
ساربانا مزنید این همه آوای رحیل
آخرین قافله را قافله سالاری هست
 

  • چهارشنبه
  • 9
  • اسفند
  • 1391
  • ساعت
  • 13:13
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران