چنان نی روز و شب اندر نوایم
بدام ِ عشق دلبر مبتلایم
شدم دیروز به هجرانش دل افکار
بنا گه هاتفی داد این ندایم
بگوش جان من گفتا به صد شوق
که آید آن نگار با وفایم
خوشا آندم که آن فرخنده اقبال
گذارد پا به روی چشمانم
چه خوش باشد که آن سر و دل آرام
ز راه لطف بنماید صدایم
از آن میخانه ی صحبای وحدت
به صد عشرت کند جامی عطایم
بنوشم آن می و سرشار گردم
که تا زنگ ملال از دل زدایم
همی سوزم چنان شمع از فراقش
بجز خون جگر نبود غذایش
گهی مجنون صفت سر در بیابان
گهی رو سوی شهر و کوچه هایم
- شنبه
- 12
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 6:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه