ای کاروان آهسته رانم کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیستی دور از او در استخوانم می رود
محفل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین ای دل ستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
- شنبه
- 12
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 7:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه