خرم آن سینه که اسرار خیال تو در اوست
روشن آن دیده که انوار جمال تو در اوست
سر فرو ناورم ای راحت جان گر به جهان
عجبی نیست که سودای وصال تو در اوست
دوش می رفت سخن از کلف چهره ما
زان میان گفت کسی گرد نحال تو در اوست
کعبه و میکده و دیر و کلیسا و کنشت
هر کجا می نگرم صیت جلال تو در اوست
جهد تا چند کنی در حَسَب و مال و منال
مال بگذار که هر گونه ملال تو در اوست
هر چه جز عشق که اسباب بقا پنداری
نیک چون می نگری نفی و زوال تو در اوست
شاعر:حیران توسرکانی
- یکشنبه
- 13
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 7:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه