اینک حسین است و شب راز و نیازش
روح تمــام انبیــاء محــو نمــازش
آوای قــرآنش ز قــرآن میبَـرد دل
بگذشته از جان و زجانان میبـرد دل
بیواسطه جایش در آغوش خـدا بود
تنها نه از خلقت که از خود هم جدا بود
میگفت:یارب! این من و این بود و هستم
بـود و نبــودم را گــرفتم روی دستم
در عـالم زر بـا تـو بـوده ایـن قـرارم
اینک تو هر چه دوست داری،دوست دارم
ز آن سرفرازم که سرم را دوست داری
گل زخمهـاي پيكـرم را دوست داري
صد لالۀ پرپر نثارت کردم ای دوست
خون علیاصغر نثارت کردم ای دوست
ایثـار جـان و سـر مبـارک باد بر من
داغ عـلیاکبر مبــارک بــاد بـر من
فریــاد یــارانم بــه از آوای بــلبل
سم ستوران خوبتــر از شاخة گل
سوز عطش از سردی دریاست بهتر
سنگ جبین از لالــة حمراست بهتر
بــوسم به زخم سینه نوک تیرها را
شویم به خوناب جگر، شمشیرها را
زخم زبانها مـرهم زخمند بـر من
این زخم تیغ دوست، این دشنام دشمن
گودال خون بر من گلستان بهشت است
نام بهشت اینجا که جای توست،زشت است
بگذار خون جوشد ز رگهای گلویم
بگـذار زیـر تیـغ هـم ذکر تـو گویم
بگـذار طـفلم دامنــش آتش بگیرد
از ترس دشمن در دل صحـرا بمیرد
بگذار تا مهمان شـود سـر در تنورم
بگـذار از مطبخ رود تـا عرش، نورم
چوب جفا و لب چه شیرین است با تو
زخم سر زينب چه شيرين است با تو
روز ازل گفتم بــلا را دوســت دارم
تـا صبح محشر کربلا را دوست دارم
شاعر : حاج غلامرضا سازگار (میثم)
ای سنگها پیوسته با من خون بگریید
چون ابر در صحرا و در هامون بگریید
ای اشکها باران خون گردید در چشم
ای بحـرها طوفان شوید از آتش خشم
طوفان اشک و سیل خون شد سدِّ راهم
خورشيـد را ظلمت گرفت از دود آهم
ای آسمـان کن گریـه چـون ابر بهاران
مگذار تـا از هـم جـدا گردنـد یـاران
بـر یـوسف زهـرا دگـر یـاری نمانده
حتـی عَـلم، حتـی علمـداری نمانده
هفتـاد و دو آزاد مـرد افتــاده بر خاک
هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاک
خیمه پر از فریاد و آه و اشکِ زنهاست
پشت و پنـاه عـالمی تنهـای تنهـاست
هنگام رفتن گشته مشتی زن سپـاهش
بیـن همـه گـردیده طفلـی سد راهش
از اشک خونین سرخ کرده خاک ره را
مـوی پـریشانش پریشان کـرده شه را
از چشم حق با نرگس چشمش بَرد دل
دستش به دست اسب و پایش مانده در گل
او در میان جمع پیش از جمع میسوخت
آرام بود و بيصدا چون شمع میسوخت
افتـاده بابا را بـه رخسـارش نظـاره
کز گریه میلرزد به گوشش گوشواره
آزاد کرد از حبس دل سـوز نهان را
آهی کشید از دل که آتش زد جهان را
کای سوخته از سوز آهت حاصلم را
«لا تحرقی قلبی» مـزن آتش دلـم را
ای سدِّ راهم سیل اشک و دود آهـت
کشتی مرا هم با سکوتت، هم نگاهت
یک لحظه از هم باز شد بغض سکینه
فریـاد آرامی کشیـد از سـوز سینـه
گفتا به مرگ سرخ تن دادی پدرجان
بـر تیر دشمن سینه بگشادی پدرجان
فرمـود چـون بر تیغ دشمن رو نیارد
یاری که غیـر چنـد زن یاری ندارد
آهي كشيد از سينة سـوزان سكينه
گفت ای پدر ما را ببر سوی مدینه
تنهای تنها رو بـه کام مـرگ بردی
ما را در این صحرا به دست کی سپردی؟
فرمود اینجا جز خدا یاری ندارم
تنها به لطف او شما را میسپارم
باید به صحرا سر نهید از آشیانه
بایـد سپـر گردیـد پیش تازیانه
باید که گم گردید در دامان صحرا
گردیـد زیـر خارها مهمان زهرا
آرام بـاشید از عزیـزانم خدا را
در کوچههای کوفه میبینم شما را
شاعر : حاج غلامرضا سازگار
- دوشنبه
- 22
- آذر
- 1389
- ساعت
- 15:54
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه