• جمعه 2 آذر 03


باز این چه شورش است که در خلق عالم است

3025

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست

 

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهماست
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانویغم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدماست
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
* * *
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشمروزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریادالعطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه یسلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد
* * *
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون  بیستونشدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگونشدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دونشدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم  برآورند
ارکان عرشرا به تلاطم درآورند
* * *
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا بهسلسله ی انبیا زد
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسازدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفیدرید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بردر ِ  حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
* * *
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرشبرین رسید
نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دینرسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمینرسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمینرسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشینرسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامینرسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرینرسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیستبی ملال
* * *
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلمزنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم  کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جواناناهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شورکربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبارگیسویش از آب سلسبیل
* * *
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخبی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفهخیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
* * *
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغلهدر شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پاکشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چونچشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاریتیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمانفتاد
بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
* * *
اینکشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
ایننخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهیفتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقهمحیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتادهدور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنینمانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطابکرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
* * *
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بیکس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
درورطه ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبتما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین
تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آنتن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول زابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
* * *
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرفسوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
دردیده ی اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین بهاشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبهگلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتابشد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخسفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
* * *
ای چرخغافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بساست که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرده استهیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتنحسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفیو حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجربیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند

 شاعر: محتشم کاشانی

  • پنج شنبه
  • 25
  • آذر
  • 1389
  • ساعت
  • 19:55
  • نوشته شده توسط
  • سعید رضایی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران