ای رهبــر احـرار! مــن حـر شمـایم
هــرچنـد بــا بیگانـه بـودم، آشنـایم
تو در کرم چون جد خود پیغمبر استی
تو در بـه روی دشمن خود هم نبستی
شـرمنــده از اولاد زهـــرای بتـــولم
ـردودم امــا میکنــد لطفـت قبولم
روزی که چون خاری به راهت سبز گشتم
گویـی دوبـاره بـا نگـاهت سبز گشم
هـم سوختی از برق حسنت حاصلم را
هـم بـا نگاه خشم خـود بردی دلم را
بـاغ وجــودم را حسیـنآبـاد کـردی
یکـدم اسیــرم کـردی و آزاد کـردی
آن روز دیــدم مظهــر عفــو خــدایی
چشمت به من میگفت: حر! تو حر مایی
زنجیــر ذلـت را ز اعضــایـم گشـودی
افسـوس! ای مـولا ندانستـم کـه بودی
دیگـر وجـودم غــرق در نـور خـدا بود
در بین دشمن هـم دلم پیش شمـا بود
یـا یـک نگـاه خشـم، هستم را گـرفتی
آنجـا نفهمیـدم کــه دستــم را گرفتی
اکنون که چشم خویش را وا کردم امروز
خـود را در آغـوش تو پیـدا کردم امروز
***
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 7:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه