این جماعت به خدا قاتل و جنگ افروزند
یار دیروز و نمکدان شکن امروزند
همه شان پیش شما نان و نمک می خوردند
روزگاریست به اولاد علی مقروضند
همه شان گرگ ولی هیبت انسان دارند
مست یوسف کشی و قاتل دست آموزند
جان تو نیزه در این شهر فراوان دیدم
بی گمان پیرهنت را به تنت می دوزند
دور از خیمه نشو شعله ی آتش دارند
دختران تو در این معرکه ها می سوزند
سی هزارند و تو هفتاد و دو تن آوردی؟
باخبر باش که مردان خدا پیروزند
راستی پیشتر ازاین به تو گفتم آقا؟
دختران تو در این معرکه ها می سوزند
شاعر:عبدالحسین مخلص آبادی
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 13:43
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه