در سرش غیر از هوای دیدن دلبر نداشت
در دلش غیر از غم پرورده ی حیدر نداشت
در غریبی دامن دیوار می شد مأمنش
آن رسول بی کسی در کوفه یک یاور نداشت
کودکانش را به دست دشمنش بسپرده بود
آرزوی دیدن آن ها به دل دیگر نداشت
با خودش می گفت: باید سر به راه یار داد
تحفه ای بهتر برای دوست غیر از سر نداشت
تشنه بود و از لبان زخمی اش خون می چکید
قطره آبی تا کند حلقوم خود را تر نداشت
خود طناب دار را افکند دور گردنش
تاب دیدار علی اصغر به نی دیگر نداشت
اشک او می ریخت و در هر نفس می گفت: آه
طاقت دیدار اشک زینب مضطر نداشت
شاعر:محمد سهرابی
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 14:1
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه