اینجا رسیده ام که مرا مبتلا کنی
بر حال و روز پیک خودت چشم وا کنی
ای دلبر غریب مبادا که لحظه ای
بر وعده های کوفی شان اعتنا کنی
این کوچه گردی عاقبتش درد سیلی است
باید به رنج فاطمه ام آشنا کنی
سنگم اگر زنند دل از تو نمی کَنم
تا که ز لطف گوشه چشمی به ما کنی
برگرد جان خواهرت آقا که دیر نیست
با خنده های حرمله و شمر تا کنی
اینجا که بار مرکبشان تیر و خنجر است
بهتر که فکر حَنجر مه پاره ها کنی
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 14:24
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه