گفتند که خورشیدتان ازآسمان کم شد
آن صبح تلخی که خبرآمد محرم شد
آن صبح تلخی که گلوها صوت قرآن داشت
در کوچه ها ظهر محرم ها مجسم شد
پیراهن مشکی به تن هامان چه می آمد
آن روز ها که بر سر ما خاک عالم شد
دیدم پدر فریاد می زد ناله خود را
و مادرم دل مویه هایش کم کمک بم شد
دیدم که روی دست مردم آسمان می رفت
دیدم که مرگ آرزوهامان مسلم شد
هر روزنامه شرحی از داغش به ما می داد
داعی که بر دل هایمان دیگر متمم شد
از کودکی تا حال من لبخند او جاری ست
مردی که رفت و عکس او در قاب خاتم شد
- دوشنبه
- 28
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 4:47
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه