السلام ای طلیعه ی انوار
مادر طیّبات و پاکی ها
اعتبار قنوت اهل زمین!
آسمانی ترین خاکی ها
**
با نفس های خویش آوردی
عطری از یاس و سیب را در باد
آن قدر اوج عرش رفتی که
روی خورشید سایه ات افتاد
**
نور چشمانت ای ولایت محض
معرفت داده هر وجودی را
تو خودت نه! که جای خود بانو
چادر خاکی ات یهودی را
**
یک مسلمان نمود و جان بخشید
تن بی روح اعتقادش را
مثل این که به تازگی پیدا
کرده گم کرده و مرادش را
**
رفته دل های ما به روزی که
از غم و درد پیکرت گفتی
درد دل کردی و به آهی سرد
حرف هایت به دخترت گفتی:
**
زینبم ای عصای کوچک من
کمکم کن زجای برخیزم
من که طوبای سبز بودم آه...
لیک حالا شبیه پاییزم
**
با همین دست لرزه افتاده
کفنی دوختم برای خویش
نه فقط من،مدینه هم دارد
انتظار غروب من از پیش
**
حرف آخر...ببخش دخترکم
گر که تنها گذارمت زینب!
وعده ی ما کنار نهر فرات
به خدا می سپارمت زینب!
توحید شالچیان ناظر
- پنج شنبه
- 1
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 16:16
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه