ببین می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من، آســمانی، بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد می شود
بدون تو غم بی عـدد می شود
نرو که غــرورم لــگــد می شود
و این سـقف، سـنگ لحد می شود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو می کــنی
چرا چــادرت را رفـو می کـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو می کــنی
چرا مـــرگ را آرزو می کـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
شاعر:صابر خراسانی
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من، آســمانی، بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد می شود
بدون تو غم بی عـدد می شود
نرو که غــرورم لــگــد می شود
و این سـقف، سـنگ لحد می شود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو می کــنی
چرا چــادرت را رفـو می کـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو می کــنی
چرا مـــرگ را آرزو می کـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
شاعر:صابر خراسانی
- جمعه
- 2
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:3
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
مصطفی صابر خراسانی
ارسال دیدگاه