چه بلایی ست که دارد به سرم می آید
هر زمان اشک ز چشمان ترم می آید
و چه می سوزد از این اشک کبودی رخم
نمک اشک که بر روی ورم می آید
و چه آهی ست برافروخته از آتش عشق
که در این بین ز سوز جگرم می آید
جگرم سوخت، دلم سوخت ز مظلومیتش
بوی این سوختن از بال و پرم می آید
تازیانه چه به روز بدنم آورده
دائماً کرببلا در نظرم می آید
آن زمانی که ز گودال پر از نیزه و تیغ
اسب بی صاحب او سوی حرم می آید
استخوان بدنم زیر لگد خُرد شده
زیر مرکب چه به روز پسرم می آید
شاعر:امیرحسین الفت
- جمعه
- 2
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:7
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه