• جمعه 9 آذر 03


شعر شب سوم حضرت رقیه(بابا جون سلام عزیزم)

2269
3

  بابا جون سلام عزیزم
با خودت صفا آوردی
اینجا ما چیزی نداریم
می دونم غذا نخوردی
اینجا ما غصه می خوردیم
غذامون غم شده بابا
کی تو رو اینجوری کرده؟
دندونت کم شده بابا
هرچی که طعنه شنیدم
من به رومَم نیاوردم
می دونستم که میایی
جلوشون کم نیاوردم
با همین دست شکسته
اینجاها رو جارو کردم
این دفه با بوی آتیش
لباسامو خوشبو کردم
موهای خاکی و سوخته
لبای زخمی و پاره
هر جوری باشی قشنگی
بابا جون عیبی نداره
صورت منم کبوده
موهای منم که سوخته
بابا جون گوشواره هامو
اون آقا برده فروخته
بابا جون یه شب نبودی
من توی صحرا جا موندم
یکی از پشت سر اومد
موهامو گرفت کشوندم
عمه جون اگه نبودش
روزی صد دفه می مُردم
مادرت زهرا رو دیدم
اون شبی که سیلی خوردم
بابا جون بقیه کوشن؟
شما رفتید و صفا رفت
اینجا همبازی ندارم
علی اصغرم کجا رفت؟
بابا جون دختر شامی
رو دلم غصه میذاره
داداشم قول داده بود که
عروسک برام بیاره
بابا من همیشه گفتم
یه عمو دارم که مَرده
یادته پیش تو قول داد؟
عمو پس کی بر می گرده؟

 

  • دوشنبه
  • 5
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 4:36
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران