قطار آمد و اندوه من کبوتر شد هزار خاطره در ايستگاه پرپر شد
کدام کوپه ، من و شيشه ها گريسته ايم ؟ که ريل ها همه تا مقصد شما تر شد
گريستيم من و کوپه آنقدر تا صبح قطار – کشتي در اشک من شناور شد –
دوباره در چمدانم غزل گذاشته ام که بيت بيت پريشاني ام تناور شد
منم مسافر همواره تا شما – بر من هميشه در بدري در زمين مقرر شد ...
مسير کودکي ام از صدايتان لبريز وهي بزرگ شدم ، باز قصه از سر شد
کجا صداي شما در نهاد من خواندند؟ صدا تمام نشد بلکه هي مکرر شد
مقدر است که ديوانه ي شما – هر جا رسيده ، آنجا با نامتان معطر شد –
قطار ، کوپه ي باران گرفته را طي کرد و بعد با حرم و آينه ، برابر شد
پياده شد چمداني پر از کبوتر و اشک و بعد سوخت و در ايستگاه ، پرپر شد
- جمعه
- 10
- دی
- 1389
- ساعت
- 10:59
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه