کوه هم جای تو مي بود، فرو می افتاد
مثل افتادن ناگاه سبو، می افتاد
جای چشم تو که چون رود به هر سو می ریخت
چشم خورشید اگر بود ز سو می افتاد
فکر صد فاجعه در ذهن زمین می چرخید
وَ زمان؛ باز در اندیشه ی شومی افتاد
نونهال از عطش و داغ به خود می پیچید
داس می آمد و گلبرگ از او می افتاد
بانگ بابا که - کسی نیست مرا...؟! - بر می خاست
عمّه در ناله و افغان و عمو می افتاد
چه کشیدی تو در آن دشت، خدا می داند
چشم هایت که بر آن زخم گلو می افتاد
داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آه -
سرو هم جای تو می بود فرو می افتاد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
از خجالت عرقش بر تن آن دشت چکید.
شاعر:سید اکبر سلیمانی
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:16
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه