يک نيمه شب بهانهی دلبر گرفت و بعد
قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد
اما نيامده ز سفر مهربان او
يعني دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد
آخر رسيد از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد
از روزهاي بي کسي اش گفت با پدر
يعني نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:
خورشيد من به مغرب گودال رفتي و
باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتي از دل گودال قتلگاه
نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کينه اي
بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
***
اما دوباره فرصت جبران رسيده بود
يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد ...
شاعر:یوسف رحیمی
- سه شنبه
- 6
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:50
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه