پی آسایش و راحت نیام من مست و شیدایم
گرفتم جان خود در دست، تقدیم تو بنمایم
اگر من زندهام بهر تماشای جمال توست
كه چیزی را نمیبینم بجز تو یار زیبایم
مگو تنها شدی، زینب نمرده دلبر زینب
به گیسوی پریشانم گره از كار بگشایم
اگر اذنم دهی پهلوی خود بر تو سپر سازم
كه من از نسل زخم سینۀ پر خون زهرایم
دلم خواهد كه نام من شود امّ الشهید ای دوست
بده رخصت دو طفلم را بقربان تو بنمایم
مخور غصه اگر طفلان من خونین بدن گردند
كه یك لحظه به دیدار عزیزانم نمیآیم
دلم خواهد كه حتی روی نی دنبال تو باشند
كه زیباتر شود بر نیزهها گل های زیبایم
شاعر:جواد حیدری
- سه شنبه
- 6
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 16:22
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه