عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند
در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند
بغل کند پسرش را زلال و آینه وار
درون کالبدش عشق را بتاباند
غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند
سلام ای زن نستوه! هاله ی اندوه!
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟
گونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانه ی دنیا تو را بهماند؟
کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند؟
رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی!
نمی تواند از این درد، سر بچرخاند
گرفته روی دو دستش ستاره های تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند
نسیم حلقه زده لای زلف خون آلود
که باز کاکل داماد را برقصاند
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند!
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند
شاعر:پروانه نجاتی
- چهارشنبه
- 7
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:14
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه