یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه مجروح تو با پا نزنی
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود ایا نزنی
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه نیزه خونین شده زرا تا نزنی
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی
شاعر:علیرضا لک
- پنج شنبه
- 8
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:16
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه