• یکشنبه 9 اردیبهشت 03


شعر حضرت قاسم بن الحسن(چون عزیز مجتبی در خون تپید)

1908
0

چون عزیز مجتبی در خون تپید
جام پر شهد شهادت سر کشید
گرچه از بیداد، جان بودش به لب
نام آن جان جهان بودش به لب
شد روان عشق، سوی او روان
تا دهد جان بر تن آن نیمه جان
لیک هر سو روی کرد او را ندید
ساحل دریا را در آن دریا ندید
بانگ زد کای سرو  دل جوی حسن
ای رخت یاد آور روی حسن
خود برآ، از پشت ابر ای ماه من
رخ نما ای یوسف در چاه من
ای گل پرپر! به دست کیستی
بوی تو آید، ولی خود نیستی
ای میان عاشقان ضرب المثل
مرگ شیرین تر به کامت از عسل
می رسد بانگ تو، اما نارساست
این ندا را، گو منادی در کجاست
باشد از زخم فزون، بانگ تو، کم
یا عسل آورده لب هایت به هم
لاجرم، گم کرده ی خود را نیافت
بوی گل بشنید و سوی گل شتافت
دید بر گرد گل خود، خارها
می دهندش خارها، آزارها
دوست افتاده به چنگ دشمنان
گرد خاتم، حلقه اهریمنان  
گرچه او را جان شیرین بر لب است
دور ماهش هاله ای از عقرب است
گفت از گرد گلم دور، ای خسان
گر ندارد باغبان، من باغبان
با گل صد برگ گشته، کین چرا
گرد یک گل این همه گل چین چرا
این که بی حد زخم دارد ای سپه
سیزده ساله است و ماه چهارده
این بدن از برگ گل نازکتر است
همچو اکبر، جان من این پیکر است
گر چه می باشد جگر پاره ی حسن
پارهٔ جان من است این پاره تن
نخل امیدم چرا بر می کَنید
از تن بِسمِل چرا پر می کنید
چشم چشم حق به ناگه زان میان
صحنه ای دید و زدش آتش به جان
دید گل چینی، به بالین گلش
در کفش بگرفته خونین کاکُلش
گشت شیر شیرزه ی حبل المتین
با خبر از قصد آن خصمیّ دین
گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ
دید اگر لختی کند آن جا درنگ
می کند سر از تن آن مه جدا
می شود از سوره، بسم الله جدا
دست بر شمشیر برد و جنگ کرد
عرصه را چون چشم دشمن تنگ کرد
من نمی گویم دگر در آن نبرد
اسب ها با پیکر قاسم چه کرد
شیر کرد آن گرگ ها را تار و مار
زان میان شد یوسف او آشکار
با تکاپو بر سرش مرکب براند
خویش را بر گل، نسیم آسا رساند
خواست بیند خرّمش اما نشد
آن نسیم آمد ولی گل وا نشد
یافت آخر پیکر دردانه اش
شمع آمد بر سر پروانه اش
دید او را خاک و خون بستر شده
نیست پروانه که خاکستر شده
هم چو بخت عاشقان رفته به خواب
هر چه می خواند نمی آید جواب
لاله با داغ دل خود خو گرفت
و آن سر شوریده بر زانو گرفت
گفت ای رویت مه و ابرو هلال
وی به دست ظلم، جسمت پایمال
نرگس چشمان خود را باز کن
ای مسیح کَشتی ام اعجاز کن
خوش به سر منزل رسیده بار تو
کس ندارد گرمی بازار تو
من کمانی، لیک چون تیر آمدم
عذر من بپذیر اگر دیر آمدم
لعل تو بی آب و خشک اما چه بیم
آب رو داری تو ای دُرّ یتیم
ای سوار نورسِ بی توش و تاب
حسرت پای تو در چشم رکاب
من که خود بنشاندمت بر پشت زین
از چه گشتی نقش بر روی زمین
من نگویم گفت و گو کن با عموی
لب گشا یک بار و یک عمو بگوی
رشته مهر از عمو ببریده ای
یا مه روی پدر را دیده ای؟
شاعر:علی انسانی

  • پنج شنبه
  • 8
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 16:28
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران