جان مادر! چند روزی چهره پوشیدی ز من
از چه میپیچی به خویش و ساکتی؟ حرفی بزن!
دختـرم! از دردِ مـادر بـا پـدر چیزی مگو!
با علـی از داستـان میـخ در چیــزی مگو!
جان مادر! روگرفتـی دست بـر پهلـو چرا؟
فاش برگـو نیست در فرمان تـو بـازو چرا؟
دخترم! جـای غـلاف تیـغ را تـو دیـدهای
آفرین بر تو که حتی از حسـن پوشیدهای
جان مادر! بیشتـر از مـا چـرا گرید حسن؟
او چه دیده بین کوچه که ندیده چشم من؟
دخترم! از ماجـرای کوچه تا هستم نپرس!
زین سخن صرفنظر کن از برادر هم نپرس!
چشم مادر! پس به من از چادر خاکی بگو!
ماجـرای چــادر خــاکی و هتــاکـی بگو!
دخترم! چشمم سیـاهی رفته و خوردم زمین
مجتبی دستم گـرفت و خانـه آوردم؛ همین!
جان مادر! گوشواره از چه بر گوش تو نیست؟
اشک میریزی و جز خونجگر نوش تو نیست؟
دخترم! یک گوشواره بود بر گوشـم، شکست
گریـهام بـر غـربت بابای مظلـوم تـو هست
جـان مـادر! پـس چـرا در نــزد بابا ساکتی
مخفــی از او روز مـینالی و شـبها ساکتی
دختـرم! مخفیست تـا روز قیـامت درد من
هم ز تو هم از پدر هم از حسین هم از حسن
شاعر : حاج غلامرضا سازگار
- جمعه
- 9
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 11:4
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه