از شوری چشم حسودان ترس دارم
بی نظم می بندم سرت عمامه ات را
آه! ای کبوتر بچه ی مشتاقِ پرواز
محکم گرفتی توی دستت نامه ات را
می خواستم نفرستمت اما عزیزم
حکمِ جهادت را تو از بابا گرفتی
سخت است از تو دل بریدن چاره ای نیست
از عمه شمشیر پدر، آیا گرفتی؟
با جنگ جویان فرق داری مردِ کوچک
گشتم زره اندازه ات پیدا نکردم
شهدِ شهادت از لبانت بود جاری
می خواستم بوسم لبت اما... نکردم
مانند زهرا راه رفتن شیوه ی توست
تیغ حسن در دست و با لبخند رفتی
پشت سرت لرزید قلبِ خیمه وقتی
خون خواهی آن اکبرِ دلبند رفتی
"هل من مبارز؟ " می زنی فریاد در دشت
مثل عمو پیچیده می جنگی دلاور
ارزق چشیده ضربه های کاری اش را
ای قوم بی دین هر که می خواهی بیاور
ممکن نشد تا با تو رو در رو بجنگند
نامردمان انگار فکری تازه دارند
ای تازه دامادم به جای نقل این ها
در دامن خود سنگ بی اندازه دارند
یک نیزه ای انداخت از مرکب زمینت
یک لشکر از کفتارها دور و بر توست
بر صورتت یک ردِ سم اسب مانده
در یاد من طرح نگاه آخر توست
از بس که پاشیده تنت امکان ندارد
اهل حرم یک جسم کامل را ببینند
آه ای گلِ پرپر گلابت را گرفتند
ای غنچه دورت داس های لاله چینند
ای غنچه ی بشکفته ی زیر سم اسب
قدری خودت را زیر مرکب ها بغل کن
بیچاره ام کرده صدایِ ضجه هایت ...
این مرگِ سختت را خودت "احلی عسل" کن
این اسب ها با سینه ات آخر چه کردند؟
پیچیده در کرب و بلا بویِ مدینه
این قدر پایت را مکش جانسوز بر خاک
از دردهای استخوانِ توی سینه
پنهان مکن از من تو با لبخند دردت
لبخندهایت می زند آتش عمو را
وقتی که می خندی به من ای ماه پاره
می بینم آن سر نیزه ی توی گلو را
می آیم از خیمه کنار پیکری که ..
در زیر دست و پای اسبان قد کشیده
بهتر که زینب در میان خیمه ها ماند
بهتر شده جان کندنت را او ندیده
باید در آغوشت بگیرم نرم و آرام
خیلی مواظب باشم از دستم نریزی
با اشک جسمت را به سمتِ خیمه بردم
مثل علی اکبر برای من عزیزی
شاعر:وحید مصلحی
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:47
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه