توان گریه ندارد تو را صدا بزند
چقدر کودک شش ماهه دست و پا بزند
کمان کشیده ببین کفر... و خوب می داند
که تیر آخر این ظلم را کجا بزند
گلـوی تشنه و تیغ برهنه ، یا الله
تمام ترسم از این است عشق جا بزند
گرفته کینه به دل کوفه گویی از جمرات
گرفته سنگ به ناموس مرتضی بزند
خوش آن سری که سر نیزه سر بلند شود
خوش آن دلی که به دریای کربلا بزند
گزیده بود عطش را، وگرنه آسان بود
عصای معـجزه بر نیل نینـوا بزند
ندیده بود بیابان گلوی خشکی را
که دست رد به تمنای آب ها بزند
نشسته مشک به سوگ دو دست بی یاور
رسیده وقت که فریاد یا اَخا بزند
کفن به دوش شهادت کشیده محرم وار
ذبیح علقمـه تا خیمه در منا بزند
هزار سال مگر بگذرد که روزی عشق
دوباره دست بدین گونه کارها بزند
شاعر:علی فردوسی
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 7:36
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه