یک لحظه جدا کردم از خویش، جوانم را
گویی که فدا کردم صدمرتبه جانم را
در آتش هجرانش میسوخت وجودم را
با رفتن خود از تن میبرد روانم را
با داغ علی دشمن یک لحظه گرفت از من
هم روح و روانم را هم تاب و توانم را
هنگام وداع هم دادیم نشانِ هم
او حنجر خشکش را من اشک روانم را
سر تا به قدم افروخت از بس جگرش میسوخت
داغیِ زبان او سوزاند دهانم را
با کشتن فرزندم تسلیم خداوندم
کردم به جگر پنهان فریاد و فغانم را
ای ماه فروزنده! تسبیح پراکنده
برخیز و فرو بنشان این سوز نهانم را
"میثم!" ز زبان من با خون جگر بنویس
کشتند بهارم را؛ دیدند خزانم را
شاعر:غلامرضا سازگار
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 7:43
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه