تو می مانی در این صحرا و فرزندت علی اکبر
همان نوری که می باشد تماماً مثل پیغمبر
همان ممسوس ذات حق، همان گنجینه ی باور
و لیلازاده ی زهرا و مجنون زاده ی حیدر
به چشمان ترش خیره… نگاه انتظار توست
تو هستی بیقرار او و او هم بیقرار توست
چه می بینی؟! تجسم کرده در او سوره ی انسان
نگاهش مخزن الاسرار و قلبش مهبط قرآن
برایش آیت الکرسی بخوان، چون می رود میدان
بیا و چشم هایت را به سمت خیمه برگردان
که آرامش بگیرد قد و بالای علی اکبر
کمی آرام تر باشند پاهای علی اکبر
و اکبر می رود میدان و دادی جان خود را تو
تمام دشت آرام است در این لحظه الا تو
و از بس این علی زاده شباهت داشته با تو
مشخص نیست اکبر سمت میدان می رود یا تو
به حال خویش می گریی که جانت می رود از دست
خودت با چشم خود دیدی جوانت می رود از دست
تو آنی چشم می بندی و یارت را نمی بینی
خزان در دشت می بینی… بهارت را نمی بینی
میان تیر و نیزه، ذوالفقارت را نمی بینی
میان لشکر دشمن سوارت را نمی بینی
به پیش چشم زینب، چشم خیس تو سیاهی رفت
که اسب اکبرت راه خودش را اشتباهی رفت
سراپا خیره خواهی ماند و اکبر بر نمی گردد
و ابراهیم باور کن که دلبر بر نمی گردد
که اسماعیل تو از زیر خنجر بر نمی گردد
و آب رفته از این جوی دیگر بر نمی گردد
تو با چشمان تر در این هیاهو می روی میدان
به روی دست و پا… نه… روی زانو می روی میدان
شاعر:مجتبی حاذق
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 8:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه