بر زانو آمده پسرش را صدا كند
شايد جراحت جگرش را دوا كند
گرچه جگر نداشت نگاهش كند ولي
بالين او نشسته پسر را صدا كند
لكنت گرفته پير ِ جوان مُرده حق بده
سخت است واژه يِ پسرم را ادا كند
آمد به پا بلند شود، خورد بر زمين
مجبور شد كه خواهر خود را صدا كند
كارش به التماس كشيده ولي چه سود
بايد حسين چند عبا دست و پا كند
مثل انار ِ دانه شده ريخت بر زمين
وقتي ز خاك خواست تنش را جدا كند
تا خيمه گاه جمع جوانان به خط شدند
شايد كه تكه تكه تنش جا به جا كند
تا ديد خواهر آمده شد غصه اش دوتا
حالا عزا گرفته چه سازد چه ها كند
كم نيست چشم خيره سر و شوم و بد نظر
اي كاش ميشد اينهمه لشگر حيا كند
ميكوشد از ميانِ تبرها و دشنه ها
حتي ز رويِ تيغ علي را سوا كند
درگير بود ساقه ي نيزه به سينه اش
راهي نبود تا گره يِ بسته وا كند
كتفش ز جايِ ضربِ تبر باز مانده است
هر ضربه آمده كه يكي را دوتا كند
بدجور دوخته اند سرش را به رويِ خاك
بايد شروع به كَندَنِ سر نيزه ها كند
مانند خاك رويِ زمين پخش شد تنش
طوري زدند آرزويِ بوريا كند
شاعر:حسن لطفی
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه