آب از خجـالت لـب خشک تـو آب شد
دریا ز اشک سرخ تو رویش خضاب شد
وقتـی کـه آب را بــه روی آب ریختـی
در آتـش دلـت دل دریــا کبــاب شـد
آب فــرات آبــرو از دســت داده بــود
وقتی چکیـد اشـک تو در آن گلاب شد
هر موج، پیش چشم تـو چون کوه آتشی
هـر جرعه یک تلظـی طفـل ربـاب شد
در پیش تیرهـا چو کمان قامتت خمید
از بسکـه پیکرت سپـر مشـک آب شد
وقتـی بـرای غـربت تو مشک گریه کرد
مـاننــد دود در نظــرت آفتــاب شــد
آخـر نـه منـع آب ز مهمـان بــود گناه
چون شد که این گناه به کوفی ثواب شد؟
«میثم!» بریز خون دل از دیده بیحساب
زیرا بـه اهـلبیت، ستـم بیحسـاب شد
شاعر:غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 14
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه